«زخم پاییز» در دنیای کتاب سر باز کرد
زخم پاییز در 136 صفحه همراه با تیراژ 1000 نسخه به قیمت 70 هزار تومان روانه بازار نشر شد.
به گزارش گروه فرهنگ و ادبیات خبرگزاری آرتیسفر کتاب «زخم پاییز»، سی و ششمین جلد از مجموعه بیست و هفتیها روایتی از زندگی شهید مدافع امنیت «پوریا احمدی» به قلم «فائزه طاووسی» توسط انتشارات ۲۷ بعثت روانه بازار نشر شد. متن این کتاب حاصل ۲۲ ساعت گفتوگو با راویان مختلف است.
نویسنده در مقدمه کتابش میگوید: در وهلۀ اول، با خواندن متن اولیۀ گفتوگوها، آنچه از خصوصیات شهید به ذهنم متبادر شد، سادگی شخصیت، بیآلایشی و عشق به ائمه بود. به نظرم آمد برای پاسخ به این سؤال که چرا پوریا حُسن عاقبت پیدا کرده است، باید روی ریشههایش بیشتر کار میشد. ریشۀ این بیباکی و پرشوری را در مادرش جستوجو کردم. طی چندین ساعت گفتوگویی که با نازی آذری، مادر پوریا داشتم، او را زنی قوی و مستقل دیدم که با وجود نقش مادری و همسری، در دوران انقلاب و جنگ، حضوری تأثیرگذار در بیمارستان بهعنوان یک پرستار زن ایرانی داشته است.
برای رسیدن به تصویر واقعی از زندگی شهید و تکمیل جزئیات وقایع در طول نگارش، چندین ساعت مصاحبه با خانم افسانه فتحی، همسر شهید و دخترانش داشتم. منطق نامگذاری فصلهای کتاب، بر اساس حضور چهار زن تأثیرگذار در زندگی شخصی شهید است: نازی، افسانه، فاطمه و حلما. زاویۀ دید سومشخص، همراه با نقلقول مستقیم راویان را برای روایت زندگی شهید برگزیدم و تلاش کردم چیزی اضافه بر اسناد و گفتههای راویان ننویسم. راویان با نقلقولها و روایتهایشان در زمانهای مختلف از شهید، کتاب را جلو میبرند. هرجا نیاز به جزئیات دقیقتر برای توصیف فضا و احوال شهید داشتم، از خانوادۀ شهید و دوستانش کمک گرفتم. نحوۀ شهادت پوریا و نگارش اتفاقات روز حادثه، همگی از زبان شاهدان واقعه است. همچنین فیلمی از مضروبشدن پوریا احمدی در محل حادثه وجود داشت؛ اما چون ضارب اصلی پیدا نشده بود، به دلایل امنیتی از پخش فیلم برای نویسنده معذور بودند. برای تکمیل مستندات مربوط به روز حادثه، لازم دیدم با حجتالاسلام محمدعلی کارخانه که همان روز و همزمان با پوریا احمدی مضروب شده بود و از محل حادثه مشاهداتی داشت، مصاحبهای داشته باشم و از روایتهایش استفاده کنم.
زخم پاییز در ۱۳۶ صفحه همراه با تیراژ ۱۰۰۰ نسخه به قیمت ۷۰ هزار تومان روانه بازار نشر شد.
در بخشیهایی از این کتاب میخوانیم:
روز پرستار بهعنوان سوپروایزر نمونه معرفیاش کردند. از سازمان تأمین اجتماعی به او تقدیرنامه و سکه دادند. توی سالن اجتماعات صداوسیما، مجری شبکۀ یک، اسمش را بهعنوان پرستار نمونۀ کشور خواند. رفت بالای سِن و لوح تقدیر گرفت.
حقوقش خوب بود؛ اما پسانداز نمیکرد. هم به مادر خودش میرسید، هم به مادرشوهرش، فردوس خانم. درِ خانۀ مادرشوهر، به روی مهمان و فامیل باز بود. درآمدی که نازی داشت، توی خانه تزریق میشد. دنبال پسانداز برای خودش و قِروفِر زنانه نبود. حسابش با سعید جدا نبود. مالِ او و مالِ سعید نداشت. نازی هیچوقت به او فخر نفروخت که سواد بیشتری دارد یا دستش توی جیب خودش است.
پوریا که بزرگتر شد، در مهد بیمارستان نمیماند. میآمد ایستگاه پرستاری پیش نازی یا برای خودش توی بیمارستان میچرخید. عاشقِ اتاق گچ بیمارستان بود. نازی برایش روپوش سفید گرفته بود و تنش میکرد. میگفت: «حالا من دکتر شدم.» گچ میریخت توی آب و تمام هیکلش را گچی میکرد. آقای کاظمپور، مسئول اتاق گچ بیمارستان معیری، مرد مهربانی بود و با پوریای پنجساله راه میآمد؛ البته اینکه او بچۀ سوپروایزر بود، در آزادی عملش بیتأثیر نبود. دوران جنگ و موشکباران تهران، ساعت شیفتها را زیاد کرده بودند. نازی از یک بعدازظهر تا نُه صبح روز بعد شیفت میایستاد. امکانات بیمارستان کم بود و جواب آنهمه مجروحی را که از جبهه میآوردند، نمیداد.
***
سال ۱۳۸۸، پوریا از اعضای شورای بسیج بود. مرتب در جلسات شرکت میکرد. پایگاه، ۲۲ شبکۀ فعال داشت، ازجمله فرهنگی، عقیدتی، حفاظت، اطلاعات، عملیات و سایبری. برنامههای جلسات پایگاه به این شکل بود که ابتدا قرآن قرائت میشد و بعد، مسئول عقیدتی سخنرانی میکرد. حاجآقا عرفانی تفسیر میگفت و سپس حلقۀ صالحین تشکیل میشد. یکی از برنامههای ثابت، خبرخوانی بچهها بود. هر نیروها باید یک خبر میخواندند. بعد، باهم ابعاد سیاسی و اجتماعیاش را تحلیل میکردند. خبرهای اقتصادی و ورزشی، چون جنجال برپا میکرد و بحث به حاشیه میرفت، ممنوع بود. آقای کربلایی گفت: «هرکی خبر خوب، داغ و دستاول بده، جایزه میدم بهش.» جایزهها در حد شارژ ایرانسل و کارت اینترنت بود یا مختصری پول نقد. هدف این بود بچهها تشویق شوند و اخبار روز را رصد کنند.
گفتم جایزه میدهم؛ ولی چند ماه که گذشت، پوریا را از جایزهگرفتن محروم کردم؛ چون همیشه اخبارش از همه داغتر بود. میرفت توی بولتنهای انگلیسی و سایتهای خارجی. زبانش خوب بود. اخباری که او رصد میکرد، صدایش ده روز بعد، توی اخبار رسمی خودمان درمیآمد. گذاشتیمش سایبری پایگاه. برنامههای شامگاه، جلسات و عملیاتها همه فیلمبرداری و عکاسی میشد. گزارش کار پایگاه را میگرفت میگذاشت روی سایت پایگاه. توی مدتی که مسئول سایبری بود، یک بار لپتاپش سوخت.
شبهای جمعه، بعد از خبرخوانی بچهها و قبل از ایست و بازرسی، گاهی نیم ساعت وقت اضافه میآوردند. اینطور وقتها تصمیم میگرفتند زیارت عاشورا بخوانند. پوریا بار اول به حاج احمد عرفانی گفت: «بزار من بخونم حاجی.» حاج احمد بعد از مراسم گفت: «پوریا، خوب خوندیها! ولی غلط داشتی. صدات رو ضبط کن. دوباره گوش بده. اینطوری غلطات رفع میشه.» یک نفر اگر سر نخ را دستش میداد، او تا تهش میرفت. آنقدر تمرین کرد تا روان شد. از بین بچههای پایگاه برای مراسم و برنامههای بزرگتر، سه نفر زیارت عاشوراخوان از آب درآمدند که یکی از آنها پوریا بود.
کلاسهای احکام را حاج احمد میچرخاند. از سادهترین چیزها شروع کرد؛ مانند احکام تقلید، وضو و غسل. میگفت فلانی بیا اینجا بایست و فکر کن دوش بالای سرت است. غسل کُن تا بقیه ببینند. اینطور وقتها، مزهپرانیهای پوریا شروع میشد. میگفت: «نمیشه بیاد این ورتر وایسه؟ الان دوش دقیقاً کجاست حاجی؟ شامپو نزد قبلش.» بچهها میزدند زیر خنده. مواقعی که بحث مربیها طولانی میشد، بچهها میدانستند پوریا میتواند بحث را منحرف کند و وقت استراحت بگیرد. کوکش میکردند چیزی بگوید و کلاس به هم بریزد.