اين منظومه، زيبا ژرف و پربار و پرنكته؛ هذيان دل – قسمت نخست
فرهنگ و ادبیات– يكي از آثار پر ارج شهريار منظومه «هذيان دل» اوست كه در ۷۵ بند مسبع) ۷ مصراع( و در ۵۲۵ بيت سروده است. شهريار خود هذيان دل را حيدرباباي فارسي خوانده و خواندن آن را براي جبران كمبود حيدربابا به فارسي زبانان توصيه كرده است. ولي حقيقت اين است كه اين منظومه زيباي فارسي شهريار به هيچ وجه نه ترجمه حيدربابا به حساب مي آيد، و نه جايگزين آن. وليكن شك نيست كه يكي از منظومه هاي زيبا و ژرف و پربار شهريار است و نقطه مشترك آن با حيدربابا همانا يادآوري برخي از خاطره هاي شيرين دوران كودكي اوست.
شهريار نام اين منظومه را هذيان دل نام نهاده است. زيرا كه خاطرات چندين دوره از كودكي خود را كه شبيه بوده درهم آميخته است هذيان دل با اين بند آغاز مي شود:
دارم سري از گذشت ايام
طوفاني و مالخوليائي
طومار خيال و خاطراتم
لولند بكار خودنمائي
چون پرتو فيلم هاي درهم
در پرده تار سينمائي
بگشود دلم زبان هذيان
يكي از خصوصيات شعر شهريار همان استفاده از لغات و اصطلاحات عاميانه است برخي بر آن خرده گرفته اند. مانند اين شعر كه در آن از كلمات چون فيلم و سينما استفاده شده است. در صورتي كه جاي ايرادي نيست. اگر زماني كه از شمع و پروانه و ساربان و كاروان و كجاوه و نظاير اينها در شعر استفاده مي شده به اين علت بود كه آنها در زندگي مردم واقعا وجود داشته است. امروزه نيز لغاتي نظير فيلم و سينما و ماشين و برق و نظاير آنها كلمات آشنايي است كه همه روزه بكار مي رود… چرا در شعر استفاده نشود.
به هر حال هذيان دل يكي از شاهكارهاي شهريار به زبان فارسي است. شهريار در اين شعر با بازگشت به دوران گذشته درصدد تجسم تصاوير مبهم ذهني باقي مانده از دوران كودكي خود و شفاف كردن آن است.
شهريار خود اين خاطرات را به مرغان وحشي تشبيه مي كند كه در تنهايي از خلوت حجره دماغ بيرون مي ريزند و در باغچه شكفته شعرش با شوق به جست وخيز مي پردازند و با شنيدن كوچكترين صدايي برگشته و چون باد مي گريزند و دوباره به خلوتگاه ذهن او پناه مي برند.
*
مرغان خيال وحشي من
تنها كه شدم برون بريزند
در باغچه شكفته شعر
با شوق و شعف به جستوخيزند
تا ميشنوند صوتي از دور
برگشته چو باد ميگريزند
در خلوت حجره دماغم
شهريار شرح اين منظومه زيبا را از زماني كه طفلي در گهواره و در لابلاي قنداق بوده مي آغازد و تصوير خيال را در آن به اوج مي رساند. از امواج سهمگين سيلابها و طوفانها و باران هاي سيل آساي بهاري و از خطرها و نگرانيها و دلواپسيها سخن مي گويد.
من با نوسان گاهواره
پيچيده به لابلاي قنداق
وز پنجره چشم نيمه بازم
مجذوب تجليات آفاق
گهواره مرا به بال لالاي
بر سينه فشرده گرم و مشتاق
مي برد به سير باغ مينو
آن دور نماي سوسنستان
وان باد كه موج ها برانگيخت
وان موج كه چون طنين ناقوس
دامن به افق زد و فرو ريخت
آن دود كه در افق پراكند
وان ابر كه با شفق درآميخت
شرح ابديت تو ميگفت
بديهي است كه شهريار در زمان وقوع اين حوادث كوچكتر از آن بوده كه چيزي به يادش مانده باشد. بي گمان صحبت بزرگان و پير زنان خانواده بوده كه نقل كرده اند و شهريار آنها را به خاطر سپرده است.
شهريار از زمستان هاي سردي كه خانواده در اطراف كرسي نشسته و « خان ننه» (مادربزرگ شهريار) با نقل افسانه ها و سرگذشت شهريار را به عالم خيال كشانده و دانه هاي شعر را در مزرعه ذهن كوچكش به جوانه زدن وا مي داشت، صحبت مي كند:
ما حلقه زده به دور كرسي
شب زير لحاف ابر مي خفت
خانم ننه مادر بزرگم
افسانه و سرگذشت مي گفت
مي كرد چراغ كوركوري
من غرق خيال و با پري جفت
شعرم به نهان جوانه مي زد
در اين منظومه شهريار براي چندمين بار در ديوانش يادي از «سارا» عروس افسانه اي آذربايجان كرده و به افسانه غرق شدن اين عروس كوهستان در سيل اشاره مي كند:
سارا گُل و ماه كوهپايه
در خانه زين عروس ميرفت
سيلش بربود واژدهايي
تند و خشن و عبوس ميرفت
گلدسته بر آب و شيون خلق
بر گنبد آبنوس ميرفت
سارا تو شدي عروس دريا
ترانه سارا يا «آپاردي سيل لر ساراني» يكي از معروف ترين و سوزناك ترين تصنيف هاي مردمي آذربايجان است اخيرا فيلمي نيز بر مبناي اين افسانه، با كمي تحريف ساخته شده است.
گفته مي شود اين ترانه بازگوكننده عواقب قطع رابطه مرزي بين دو سوي ارس و جدا شدن شمال آن از جنوب و تبديل دوستي ها به خصومت هاست كه مرگ سارا (غرق شدنش در ارس) يكي از آثار شوم اين جدايي و به وجود آورنده ترانه زيباي «سارا» بود.
آپاردي سئل لر سارامي
بير آلا گؤزلو بالامي
«آرپاچايي» آشدي، داشدي
سئل سارامي گؤتدو، قاشدي…
شهريار در ديوان هاي فارسي و تركي خود چندين جا به اين داستان زيبا ولي غم انگيز اشارتي كرده است. سبب يادآوري آن در اينجا نيز همانا ماجراي سيلاب خروشان بهاري بود كه خانواده شهريار زماني با آن مواجه شده و با هزار بيم و خطر از آن گذشته بودند. در حالي كه گهواره شهريار كوچولو نيز همراهشان بود.
طوفان سياهي شررزا
سيلي به عُذار شرق ميزد
گرداب دهن دريده و رعد
فرياد زبيم غرق ميزد
چون شعله چشم اهرمن گاه
مرّيخ زدور برق ميزد
لرزان در و دشت و كوه و جنگل
سپس شهريار تصوير شكوفايي عشق حافظ را در وجود كوچكش كه از همان اوان كودكي در آن نقش بسته بود چنين به قلم مي آورد:
ناگاه فراز غرفه خندان
حافظ كه به زهره نرَد ميباخت
زانو زده بودم اشك ريزان
كز طرف دريچه گردن افراخت
لبخندزنان كلاه رندي
از سر بگرفت و بر من انداخت
بشكفت بهشت خواجه در من
شهريار در اينجا به زندگي عشايري ايلات و روستائيان و كوچ آنها به ييلاق و قشلاق و مخاطرات موجود بر سر راه آنها مي پردازد.
بشكفت شكوفه، برف بشكافت
غريد مسيل و ايل كوچيد
بر سينه درّة « قراگول»
چوپان، گله چون ستاره پاچيد
زنگ شتران و نالة ني
در گردنه هاي كوه پيچيد
دارم سري و هزار سودا
هذيان دل شرح رمانتيك و لطيفي است كه در آن وصف مناظر و تخيل و رؤياها بيش از شرح حقايق جاي دارد. در حقيقت با همه زيبايي هايش هيچ ربطي به حيدربابا و حتي شباهتي با آن ندارد.
مثلا در اين بند شهريار افسانه عمر خود را در چند مصراع شعر چنين بيان مي كند كه بسيار معروف است.
افسانه عمرم آورد خواب
عمري كه نبود خواب ديدم
در سيل گذشت روزگاران
امواج به پيچ و تاب ديدم
از عشق و جوانيم چه پرسي
من دسته گلي بر آب ديدم
دل بدرقه با نگاه حسرت
شهريار غريو باد و طوفان را در يك شب تاريك كه در و پنجره اتاقشان را درهم مي كوفت و رگباري كه به شيشه هاي الوان پنجره مي كوبيد و چراغ نفتي كه پي درپي خاموش مي شد و روشن مي كردند و دوباره خاموش مي شد، تاريكي وحشتناك و غرش سهمگين طوفان دل كوچك شهريار را مي لرزاند.
شب بود و نهيب باد و طوفان
ميكوفت در اتاق با مشتر
گبار به شيشه هاي الوان
خوش ضرب گرفته با سرانگشت
تصوير چراغ پشت شيشه
هي شعله كشيده، باد ميكشت
هم شوق بدل مرا و هم بيم
در جايي شهريار از دو سال و نيمي خود يادي كرده و از خاطره ها و گفته ها سخن مي گوید
دروزي كه دو سال و نيمه گشتم
بس خاطره داشتم سرشتي
دمسازي طاووسان رنگين
با نزهت عالمي بهشتي
ناگه بخود آمدم كه بودم
پيري ازلي و سرگذشتي
خود را به سزا نميشناسم
سپس از حوادثي كه براي ايل مي افتاد و مكان هايي كه اثراتي در ذهن شهريار كوچك باقي گذاشته بود ياد مي كند.
باز آن شب روستاست كز كوه
برخاست غريو شَهسَونها
بر روي گوزن هاي بريان
افروخته بوته ها، گَوَنها
آهسته ميان مردم ده
با بيم و اميد انجمنها
من كودك و در پي تماشا
در اينجا شهريار شرح سفر ديگري را با داستان قبلي مخلوط كرده كه در ۱۴ سالگي با درشكه انجام داده بود. در حقيقت اين سفري بود كه شهريار در آخرين روز اسفندماه سال ۱۲۹۹ به تهران كرده و زندگي پر از فراز و نشيب خود را دور از زادگاهش آغاز نموده بود. در آن زمان هنوز راه ماشين روي وجود نداشت. زيرا ماشيني نيز نبود. مسافرت با مال يا با پاي پياده و حداكثر با درشكه و گاري انجام مي گرفت. بخشي از اين جادة مالرو در آن گردنه سنگفرش و ظاهرا يادگار قرنها قبل از آن بود كه درشكه و گاري نيز به سختي از آن مي گذشت. در رسيدن به تهران چيزي كه بيش از همه نظر شهريار را از فاصله دور به خود جلب نمود، منظره باشكوه كوه دماوند و قله مغرور و سفيد و سرافراز آن بود، كه طبق افسانه هاي قديمي و به نوشته فردوسي در شاهنامه، فريدون ضحاك را در آنجا در غاري به بند كشيده بودند:
پوشيده به برف هاي دائم
توفنده و سهمگين دماوند
سيمرغ به قاف او گروگان
ضحاك به غار او گروبند
چون مهر فرشتگان مه آلود
چو قلعه جاودان ظفرمند
جز با ابر نگفته با كسي راز
و مجددا ياد آن صبحگاه مه آلود مي افتد كه در ميان مه غليظ و انبوه، همراه قافله و با يك قافله اندوه، از كوه «قافلان كوه» (نزديكي ميانه) سرازير مي شده…
از يار و ديار مي گذشتم
يك قافله بسته بار اندوه
با قافله مي شدم سرازير
از دامنه هاي قافلان كوه
چون من دل كوه هم گرفته
صبح است و مهي غليظ و انبوه
يك اشك درشت كوكب صبح
در اينجا شهريار به ياد زادگاه خويش و روستاهايي كه مهد خاطره هاي كودكي اش بوده مي افتد و صحبتها و نزهت ها و زيبايي هاي آن را به خاطر آورده و نام آنها را در شعرش ذكر مي كند.
زانسوي قراچمن دياري است
نزهتگه شاهدان آفاق
آن دامن كوه شنگل آباد
وان جلگة سبز قيش قورشاق
ياد آن شب خشگناب و مهتاب
وان صحبت ميزبان و قپچاق
آن يار و ديار آشنايي
ش نگلآباد و قيش قورشاق و خشگناب نام روستاهايي است در جوار كوه حيدربابا كه شهريار دوران كودكي خود را در آنها گذرانده بود. خشگناب موطن اجدادي شهريار بوده. مثلا نام خانوادگي برادر و خويشان شهريار « خشگنابي» است.
شنگل آباد و قيش قورشاق نزديك خشگناب است و شهريار اغلب به آن دو روستا هم مي رفته در آنجا قوم و خويش و دوستان خانوادگي داشتند.
شهريار اثر معروف «حيدربابا يه سلام» خود را از خاطرات كودكي خود كه در آنها گذرانده بود نوشته است.
در همان هذيان دل به خاطرات دوران كودكي اشارتي دارد و مي گويد هرگاه كه در خلوتي مي نشينم به ياد آن خاطرات افتاده و خو را مشغول مي دارم:
هرگه كه به خلوتي گريزم
از هول غمي و ناروايي
در ناي دل شكسته چون آه
در گيرم و سر كنم نوايي
چون ني به روان دردمندان ميبخشم از آن نوا دوايي
اين است وگرنه مرده بودم
فرناز میرزالو