اين منظومه، زيبا ژرف و پربار و پرنكته(استاد محمد حسين شهريار)
يكي از آثار پرارج شهريار منظومه «هذيان دل » اوست كه در ۷۵ بند مسبع ) ۷ مصراع( و در ۵۲۵ بيت سروده است. شهريار خود هذيان دل را حيدرباباي
فارسي خوانده و خواندن آن را براي جبران كمبود حيدربابا به فارسيزبانان توصيه كرده است.
ولي حقيقت اين است كه اين منظومه زيباي فارسي شهريار به
هيچوجه نه ترجمه حيدربابا به حساب ميآيد، و نه جايگزين آن. وليكن شك نيست كه يكي از منظومههاي زيبا و ژرف و پربار شهريار است و نقطه مشترك
آن با حيدربابا همانا يادآوري برخي از خاطرههاي شيرين دوران كودكي اوست.
شهريار نام اين منظومه را هذيان دل نام نهاده است. زيرا كه خاطرات چندين دوره از كودكي خود را كه شبيه بوده درهم آميخته است هذيان دل با
اين بند آغاز ميشود:
دارم سري از گذشت ايام
طوفاني و مالخوليائي
طومار خيال و خاطراتم
لولند بكار خودنمائي
چون پرتو فيلمهاي درهم
در پرده تار سينمائي
بگشود دلم زبان هذيان
يكي از خصوصيات شعر شهريار همان استفاده از لغات و اصطلاحات عاميانه است برخي بر آن خرده گرفتهاند. مانند اين شعر كه در آن از كلمات
چون فيلم و سينما استفاده شده است. در صورتي كه جاي ايرادي نيست. اگر زماني كه از شمع و پروانه و ساربان و كاروان و كجاوه و نظاير اينها در شعر
استفاده ميشده به اين علت بود كه آنها در زندگي مردم واقعا وجود داشته است. امروزه نيز لغاتي نظير فيلم و سينما و ماشين و برق و نظاير آنها كلمات
آشنايي است كه همه روزه بكار ميرود… چرا در شعر استفاده نشود.
به هر حال هذيان دل يكي از شاهكارهاي شهريار به زبان فارسي است. شهريار در اين شعر با بازگشت به دوران گذشته درصدد تجسم تصاوير مبهم
ذهني باقي مانده از دوران كودكي خود و شفاف كردن آن است.
شهريار خود اين خاطرات را به مرغان وحشي تشبيه ميكند كه در تنهايي از خلوت حجره دماغ بيرون ميريزند و در باغچه شكفته شعرش با شوق
به جستوخيز ميپردازند و با شنيدن كوچكترين صدايي برگشته و چون باد ميگريزند و دوباره به خلوتگاه ذهن او پناه ميبرند
مرغان خيال وحشي من
تنها كه شدم برون بريزند
در باغچه شكفته شعر
با شوق و شعف به جستوخيزند
تا ميشنوند صوتي از دور
برگشته چو باد ميگريزند
در خلوت حجره دماغم
شهريار شرح اين منظومه زيبا را از زماني كه طفلي در گهواره و در لابلاي قنداق بوده ميآغازد و تصوير خيال را در آن به اوج ميرساند. از امواج
سهمگين سيلابها و طوفانها و بارانهاي سيلآساي بهاري و از خطرها و نگرانيها و دلواپسيها سخن ميگويد.
من با نوسان گاهواره
پيچيده به لابلاي قنداق
وز پنجره چشم نيمهبازم
مجذوب تجليات آفاق
گهواره مرا به بال لالاي
بر سينه فشرده گرم و مشتاق
ميبرد به سير باغ مينو
آن دور نماي سوسنستان
وان باد كه موجها برانگيخت
وان موج كه چون طنين ناقوس
دامن به افق زد و فرو ريخت
آن دود كه در افق پراكند
وان ابر كه با شفق درآميخت
شرح ابديت تو ميگفت
بديهي است كه شهريار در زمان وقوع اين حوادث كوچكتر از آن بوده كه چيزي به يادش مانده باشد. بيگمان صحبت بزرگان و پيرزنان خانواده بوده
كه نقل كردهاند و شهريار آنها را به خاطر سپرده است.
شهريار از زمستانهاي سردي كه خانواده در اطراف كرسي نشسته و «خانننه » )مادربزرگ شهريار( با نقل افسانهها و سرگذشت شهريار را به عالم
خيال كشانده و دانههاي شعر را در مزرعه ذهن كوچكش به جوانه زدن واميداشت، صحبت ميكند:
ما حلقه زده به دور كرسي
شب زير لحاف ابر ميخفت
خانم ننه مادر بزرگم
افسانه و سرگذشت ميگفت
ميكرد چراغ كوركوري
من غرق خيال و با پري جفت
شعرم به نهان جوانه ميزد
در اين منظومه شهريار براي چندمين بار در ديوانش يادي از «سارا » عروس افسانهاي آذربايجان كرده و به افسانه غرق شدن اين عروس كوهستان
در سيل اشاره ميكند:
سارا گُل و ماه كوهپايه
در خانه زين عروس ميرفت
سيلش بربود واژدهايي
تند و خشن و عبوس ميرفت
گلدسته بر آب و شيون خلق
بر گنبد آبنوس ميرفت
سارا تو شدي عروس دريا
ترانه سارا يا «آپاردي سيل لر ساراني » يكي از معروفترين و سوزناكترين تصنيفهاي مردمي آذربايجان است اخيرا فيلمي نيز بر مبناي اين افسانه،
با كمي تحريف ساخته شده است.
گفته ميشود اين ترانه بازگوكنندة عواقب قطع رابطه مرزي بين دو سوي ارس و جدا شدن شمال آن از جنوب و تبديل دوستيها به خصومتهاست
كه مرگ سارا )غرق شدنش در ارس( يكي از آثار شوم اين جدايي و بوجود آورنده ترانه زيباي «سارا » بود.
آپاردي سئل لر سارامي
بير آلا گؤزلو بالامي
«آرپاچايي » آشدي، داشدي
سئل سارامي گؤتدو، قاشدي…
شهريار در ديوانهاي فارسي و تركي خود چندين جا به اين داستان زيبا ولي غمانگيز اشارتي كرده است. سبب يادآوري آن در اينجا نيز همانا ماجراي
سيلاب خروشان بهاري بود كه خانواده شهريار زماني با آن مواجه شده و با هزار بيم و خطر از آن گذشته بودند. در حاليكه گهواره شهريار كوچولو نيز
همراهشان بود.
طوفان سياهي شررزا
سيلي به عُذار شرق ميزد
گرداب دهن دريده و رعد
فرياد زبيم غرق ميزد
چون شعله چشم اهرمن گاه
مرّيخ زدور برق ميزد
لرزان در و دشت و كوه و جنگل
سپس شهريار تصوير شكوفايي عشق حافظ را در وجود كوچكش كه از همان اوان كودكي در آن نقش بسته بود چنين به قلم ميآورد:
ناگاه فراز غرفه خندان
حافظ كه به زهره نرَد ميباخت
زانو زده بودم اشكريزان
كز طرف دريچه گردن افراخت
لب خندزنان ك لاه رندي
از سر بگرفت و بر من انداخت
بشكفت بهشت خواجه در من
شهريار در اينجا به زندگي عشايري ايلات و روستائيان و كوچ آنها به ييلاق و قشلاق و مخاطرات موجود بر سر راه آنها ميپردازد.
بشكفت شكوفه، برف بشكافت
غريد مسيل و ايل كوچيد
بر سينه درّة «قراگول »
چوپان، گله چون ستاره پاچيد
زنگ شتران و نالة ني
در گردنههاي كوه پيچيد
دارم سري و هزار سودا
هذيان دل شرح رمانتيك و لطيفي است كه در آن وصف مناظر و تخيل و رؤياها بيش از شرح حقايق جاي دارد. در حقيقت با همه زيباييهايش هيچ
ربطي به حيدربابا و حتي شباهتي با آن ندارد.
مثلا در اين بند شهريار افسانه عمر خود را در چند مصراع شعر چنين بيان ميكند كه بسيار معروف است.
افسانه عمرم آورد خواب
عمري كه نبود خواب ديدم
در سيل گذشت روزگاران
امواج به پيچ و تاب ديدم
از عشق و جوانيم چه پرسي
من دسته گلي بر آب ديدم
دل بدرقه با نگاه حسرت
شهريار غريو باد و طوفان را در يك شب تاريك كه در و پنجره اتاقشان را درهم ميكوفت ورگباري كه به شيشههاي الوان پنجره ميكوبيد و چراغ
نفتي كه پيدرپي خاموش ميشد و روشن ميكردند و دوباره خاموش ميشد، تاريكي وحشتناك و غرش سهمگين طوفان دل كوچك شهريار را ميلرزاند.
شب بود و نهيب باد و طوفان
ميكوفت در اتاق با مشت
رگبار به شيشههاي الوان
خوش ضرب گرفته با سرانگشت
تصوير چراغ پشت شيشه
هي شعله كشيده، باد ميكشت
هم شوق بدل مرا و هم بيم
در جايي شهريار از دو سال و نيمي خود يادي كرده و از خاطرهها و گفتهها سخن ميگويد
روزي كه دو سال و نيمه گشتم
بس خاطره داشتم سرشتي
دمسازي طاووسان رنگين
با نزهت عالمي بهشتي
ناگه بخود آمدم كه بودم
پيري ازلي و سرگذشتي
خود را به سزا نميشناسم
سپس از حوادثي كه براي ايل ميافتاد و مكانهايي كه اثراتي در ذهن شهريار كوچك باقي گذاشته بود ياد ميكند.
باز آن شب روستاست كز كوه
برخاست غريو شَهسَونها
بر روي گوزنهاي بريان
افروخته بوتهها، گَوَنها
آهسته ميان مردم ده
با بيم و اميد انجمنها
من كودك و در پي تماشا
در اينجا شهريار شرح سفر ديگري را با داستان قبلي مخلوط كرده كه در ۱۴ سالگي با درشكه انجام داده بود. در حقيقت اين سفري بود كه شهريار
در آخرين روز اسفندماه سال ۱۲۹۹ به تهران كرده و زندگي پر از فراز و نشيب خود را دور از زادگاهش آغاز نموده بود. در آن زمان هنوز راه ماشينروي
وجود نداشت. زيرا ماشيني نيز نبود. مسافرت با مال يا با پاي پياده و حداكثر با درشكه و گاري انجام ميگرفت. بخشي از اين جادة مالرو در آن گردنه
سنگفرش و ظاهرا يادگار قرنها قبل از آن بود كه درشكه و گاري نيز به سختي از آن ميگذشت. در رسيدن به تهران چيزي كه بيش از همه نظر شهريار
را از فاصله دور به خود جلب نمود، منظره باشكوه كوه دماوند و قله مغرور و سفيد و سرافراز آن بود، كه طبق افسانههاي قديمي و به نوشته فردوسي در
شاهنامه، فريدون ضحاك را در آنجا در غاري به بند كشيده بودند:
پوشيده به برفهاي دائم
توفنده و سهمگين دماوند
سيمرغ به قاف او گروگان
ضحاك به غار او گروبند
چون مهر فرشتگان مهآلود
چو قلعه جاودان ظفرمند
جز با ابر نگفته با كسي راز
و مجددا ياد آن صبحگاه مهآلود ميافتد كه در ميان مه غليظ و انبوه، همراه قافله و با يك قافله اندوه، از كوه «قافلان كوه » )نزديكي ميانه( سرازير
ميشده…
از يار و ديار ميگذشتم
يك قافله بسته بار اندوه
با قافله ميشدم سرازير
از دامنههاي قافلان كوه
چون من دل كوه هم گرفته
صبح است و مهي غليظ و انبوه
يك اشك درشت كوكب صبح
در اينجا شهريار به ياد زادگاه خويش و روستاهايي كه مهد خاطرههاي كودكياش بوده ميافتد و صحبتها و نزهتها و زيباييهاي آن را به خاطر
آورده و نام آنها را در شعرش ذكر ميكند.
زانسوي قراچمن دياري است
نزهتگه شاهدان آفاق
آن دامن كوه شنگلآباد
وان جلگة سبز قيش قورشاق
ياد آن شب خشگناب و مهتاب
وان صحبت ميزبان و قپچاق
آن يار و ديار آشنايي
شنگلآباد و قيش قورشاق و خشگناب نام روستاهايي است در جوار كوه حيدربابا كه شهريار دوران كودكي خود را در آنها گذرانده بود. خشگناب
موطن اجدادي شهريار بوده.مثلا نام خانوادگي برادر و خويشان شهريار «خشگنابي » است.
شنگلآباد و قيشقورشاق نزديك خشگناب است و شهريار اغلب به آن دو روستا هم ميرفته در آنجا قوم و خويش و دوستان خانوادگي داشتند.
شهريار اثر معروف «حيدربابا يه سلام » خود را از خاطرات كودكي خود كه در آنها گذرانده بود نوشته است.
در همان هذيان دل به خاطرات دوران كودكي اشارتي دارد و ميگويد هرگاه كه در خلوتي مينشينم به ياد آن خاطرات افتاده و خو را مشغول ميدارم:
هرگه كه به خلوتي گريزم
از هول غمي و ناروايي
در ناي دل شكسته چون آه
در گيرم و سر كنم نوايي
چون ني به روان دردمندان
ميبخشم از آن نوا دوايي
اين است وگرنه مرده بودم