شهریار خوانی

اين منظومه، زيبا ژرف و پربار و پرنكته

مولانا ج الالدين بلخي رومي معروف به مولوي و ملّاي رومي بزرگترين و مشهورترين عارف و شاعر قرن هفتم هجري است كه در بلخ يا اطراف ل
آن متولد شده و در بحبوحه گير و دار مغول و نا امنيهاي حاصل از آن در كودكي همراه پدر و خانواده به سوي روم )تركيه كنوني( كوچيده و سرانجام
در قونيه سكونت يافته و بعد از مرگ پدر در رأس مريدان شمس قرار گرفته به مقام عظيمي در عرفان رسيده و خانقاهش سالها شور و حالي داشته و
او باني فرقهاي است كه بنام خودش مولويه خوانده ميشود او نخستين كسي از رهبران صوفيه بود كه نوعي رقص كه به آن سماع گفته ميشود ابداع
كرده و به مريدانش آموخت و اكنون نيز در جلسات ذكر دراويش مولويه كه تشكيل ميشود به رقص و سماع مخصوص خود ميپردازند، و همين، يكي
از جاذبههاي مهم توريستي تركيه است.

مولوي در شاعري نيز مقامي والا و شهرتي به تمام دارد. ع اقه و ارادت او به شمس تبريزي قلندري پاكباخته، داستاني است كه هنوز هم ورد ل
زبانهاست. اين ع اقه سرانجام به عشقي آتشين تبديل شد، چنانكه مولوي را در وجود شمس محو و مستحيل ساخت. ل
در غزليات سوزناكي كه مولوي سروده همه جا بجاي نام خودش نام شمس تبريزي را تخلص قرار داده و ديوانش نيز به ديوان شمس تبريزي موسوم
و معروف گشته است.
ولي كتاب بينظير و بسيار معروف او همانا مثنوي معنوي است كه شهرت جهاني دارد در اهميت اين كتاب همين بس كه شيخ بهايي درباره آن
گفته است.
من نميگويم كه آن عاليجناب
هست پيغ مبر ولي دارد كتاب
به عبارتي آن را در رديف كتابهاي آسماني قرار داده است.
شهريار همين مفهوم را به لحن ديگري بيان ميكند.
هم به آن قرآن كه او را پارهسي است
مث نوي ق رآن ش عر پارسي است
آرامگاه مولوي در قونيه (تركيه) و زيارتگاه خاص و عام است.

تعيين و تبيين اينكه كدام يك از شعراي ايراني فراتر از شعراي ديگر در قله رفيع ادب پارسي ايستاده است كاري نه تنها محال و عبث بلكه
غيرممكن است. انتخاب يكي از صدها صدرنشين شعر و ادب پارسي به عنوان برترين آنها كاري غيرمنطقي و دور از انصاف و ستمي بر ديگران خواهد
بود. زيرا هر يك از اين بزرگواران در زمينهاي توسن خيال برانگيخته و داد سخن در داده است كه بر ديگران فرع بوده است.
فردوسي در حماسهسرايي، نظامي در تغزل و داستانسرايي عاشقانه، خاقاني و انوري در قصيدهسرايي، حافظ در غزل و ابنيمين در مقطعات، ابوسعيد
ابيالخير و خيام در رباعي و بالاخره مولوي در مثنوي و عرفان و… هر يك در نوعي از شعر يا قالب شعري يا از مضمون و محتوا نامي براي خود درآوردهاند
كه سخنانشان تنها در آن محدوده قابل تفسير و تبيين است نه در كل صنعت شعر و شاعري…
شهريار در ميان اين شاعران و سخنوران برجسته به حافظ و مولوي بيش تر نظر دارد. رابطه شهريار با حافظ به مثابه رابطه دو عاشق دلداده و دو
دوست فدايي و جاني است كه يكديگر را از جان و دل ميپرس تند و سخن حافظ چون شيره جان و شهد حيات در كام شهريار است. ولي موقعيت و
منزلت مولوي در نظر شهريار به گونة ديگر است. مولوي از نظر شهريار مراد و مقتدا و صاحب ج ال و احترام و واجد مقامي است كه بالاتر از همه قرار ل
دارد. چونكه مولوي مظهري از عشق و عرفان و دلباختة شمس تبريزي است كه خود نمادي از عشق و آزادگي است.
شهريار در مثنوي «مولانا در خانقاه شمس تبريزي » كه به مناسبت «روز مولوي » در سال ۱۳۳۶ سروده است، مولوي را در بالاترين نقطه هرم
شاعري قرار ميدهد. شهريار سعدي را به دريا و مولوي را به اقيانوس تشبيه ميكند. فردوسي را با همه بزرگي و بلندآوايي پيش مولانا حقير مينمايد.
زَرناب نظامي را پيش مولانا نقش بر آب ميبيند…

گر نظامي نق شبند زرِ ناب
زرِ ناب ش پيش تو نقشي بر آب
اين مثنوي همان است كه منقد و نويسنده برجستهاي مانند محمدعلي جمالزاده كه سالها مقيم سويس شده بود، پس از دريافت نسخهاي از آنكه
شهريار برايش فرستاده بود، بياختيار زبان به تمجيد سراينده آن (شهريار) كه در آن زمان براي او ناشناس بود گشوده و مهارت او را در شاعري خالصانه
ستوده و در نامهاي كه در پاسخ او به تاريخ ۱۷ دي ۱۳۳۶ هجري نوشت، چنين اظهارنظر ميكند.
«با نهايت احترام و امتنان وصول مرقومه سوم آذر ۱۳۳۶ را در باب روز مولانا و هديه دانشكدة ادبيات تبريز را به عرض ميرساند… از مطالعه آن هم
تمتع و سود بسيار و هم لذت فراوان بردم و از ۱۱۷ بيت سرتاپا لطف و ذوق و وجد شهريار هيچ يك را سست و ضعيف نيافتم بلكه هر يك را از ديگري
بهتر و شيواتر و وزينتر و پرمعنيتر ديدم… »
اين شعر اكنون در ديوان شهريار ۱۲۳ بيت است به عبارتي شهريار بعد از آن شش بيت به آن افزوده است. در اين مثنوي شهريار در عالم خيال
مولوي را با كارواني كه اعضاي آن شعرا و دانشمندان بنام ايران است به تبريز و به زيارت خانقاه، شمس تبريزي مراد مولانا ميكشاند و از قول مولانا
چنين قلمفرسايي ميكند.
شهر تبريز است و كوي دلبران
س اربانا ب ار ب گش ا زاشتران
سپس وجد تبريزيان را از حضور مولانا در شهرشان چنين بيان ميكند:
شهر ما از شور لبريز آمده است
وه كه مولانا به تبريز آمده است
آنگاه به ستودن مولانا ميپردازد و او را بالاتر از همه شعرا ميداند. مولوي با ج ال و جبروت وارد خانقاه شمس شده و با شمس كه به استقبالش ل
شتافته است، روبوسي ميكند.
شمس كتفش بوسه داد و پيش راند
بردش آن بالا و ب ر م سند نشاند
در اينجا بيتي است كه نام شهريار در آن است و جمالزاده نامه خود را با تكرار آن به پايان آورده بود.
شرح شورانگيز عش ق شهريار
در غزل ميپيچد و سيم سه تار
شهريار در اين شعر مولانا را در جايگاهي بس بالا مينشاند و او را قافله سالار كاروان شعرا قرار ميدهد و مثنوي خود را چنين آغاز ميكند:

ميرسد هر دم صداي بالشان
ميرويم اي جان به استقبالشان
كاروان كوي دلبرم يرسد
هر زم انم ذوق دي گر ميرسد
هاي و هيهاي شت ربانان شنو
شور و شهناز حدي خوانان شنو
عارفان بس ته قطار قافله
سوي ما با زاد راه و راح له
نامنظم ميرسد بانگ جرس
در شمار افتادشان گوي ي ن فس
كاروان اي ستاد گويي هوشدار
صيحه ملاست اي دل گوش دار ل
شهر تبريز است كوي دل بران
سار بانا بار ب گ شازاش ت ران
شهر تبريز است و مشكين مرز و بوم
م هد ش مس و كعبه ملّاي روم
سپس شهريار شور و حال تبريزيان را از آمدن مولانا و كاروان شاعران و عارفان همراه او به شهرستان و تفخر آنها از اين پيش آمد باورنكردني به تصوير ميكشد و…
كاروانا خ وش فرود آي و درآي
اي به تار ق لب ما بسته دراي
شهر ما امشب چراغان ميكند
آفتاب چرخ ميهمان ميكند
شب كجا و م يهمان آف تاب
اين به بيداريست يا رب يا بخواب
شهرما ازش ور لبريز آمده است
وه كه مولانا به تبريز آمده است
امشب آن دلبر ميان شهر ماست
آنچه بخت و دولتست از بهر ماست
آنكه آنجا ميزبان شمس ماست
يكشب اينجا ميهمان شمس ماست
اينك از در ميرسد سلطان عشق
مرحبا اي حُسن بيپايان عشق…
تو بيا اي ماه م هر آئين ما
ايت و مولان ا ج الال دين ما ل
ماه مه ماهي وت و درياي ما
آب روي دين ما، دنياي ما
سعديا كنزاللغه، قاموس تو
اوه مه دريا و اقيانوس تو
هرچ هف ردوسي بلندآوا بود
چون رسد پيش تو مشتش وا بود
گ رنظ امي نقش بند زرِ ناب
زرِ نابش پيش تو نقشي بر آب
بيدلان آغوش ج انها واكنيد
اشك شوق قرنها دريا كنيد
ماهي درياي وحدت ميرسد
شاه اقليم ولايت ميرسد
***
شهريار سپس به تبريزيان سفارش ميكند كه فرصت را غنيمت شمرده از اين مهمان ارجمند والامقام و همراهان گرانقدر او بطور شايسته پذيرايي كنند.

امشب اي تبريزي ان غيرت كنيد
آستين معرفت بالا زنيد
هفت قرن از ويش كرخاني كنيم
يك شبش باري پذيرائي كنيم
كاروان عَرشيان مهمان ماست
قدسيان بنشسته پاي خوان ماست
چشم بنديم و خود ازسر واكنيم
با روان عرش يان رؤيا كنيم…
خ انقاهي رشك فردوسبرين
خيمه ها چون غرفهه اي حور عين
حوريانش طرفه رُفت و رو كنند
عطرش از گيسوي عنبر بو زنند
بر در هر خيمه نرمين تخت پوست
ت ا نشاند دوست را پ ه لوي دوست
شهريار ك اه صوفيان و درويشان مولوي را به تاج تشبيه ميكند كه دستار سوزن زده (سوزندوزي) به دور آن پيچيده و بر در و ديوار خانقاهشان ل
قصه عشق و وفا نوشته شده، صوفيان را ميبيند كه خرقه به دوش در جنب و جوشند و خانقاه را آئين بسته و شمعها را روشن ميكنند و شيخ شبستري
كه همان شيخ محمود شبستري مُصنف مثنوي معروف «گلشن راز » در شرح و بست صوفيگري است به هر گوشه سرميزند تا نقصي در كار نباشد. صوفيان…
ب ر ف راز خ رقههابسته رده
ت اجهاي ترم هئي س وزن زده
بر در و ديوار با كلك صفا
قصههائي نقش از عشق و وفا
صوفيان را خرقه تقوي بدوش
در تكاپو بينم و در جنبوجوش
خانقه را عشرت آئينم يكنند
شمعها را عنبرآگينم يكنند
پرسه را شيخ شبستر ميزند
هوزنان هر گوشهيي سر ميزند
صوفيان در عين حال در فكر پختن غذا براي مهمانان هستند كه عنقريب كاروانشان از راه خواهد رسيد ولي خدمتكنندگان اشخاص معمولي
نيستند بلكه صوفيان عاشقپيشهاي هستند كه در عشق و عاشقي شهره خاص و عامند و در بوتة عشق، پخته و نامي درآورده و آزموده شدهاند.

و آن عقب آتش بسان تَل گل ّّ
ديگجوش شمس حق در قُل و قُلّ
شيخ صنعان دوده دار خانقاه
دود و دم را خيمه چون خرگاه ماه
ديگجوش شمع خود معجون عشق
ميپزد بر سينة كانون عشق
آبش از طبع روان مول وي
بُنشَن از عرف ان شمس معنوي
غُلغُل از چنگ و چغور لوليان
جوشش از رقص و سماع صوفي ان…
ادويه در وين ظامي بيخته
ملحش از تك بيت ص ائب ريخت ه
دنباله دارد…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا